نوزاد من



داستان قشنگ مورچه و کک

روزی، روزگاری کک و مورچه ای با هم دوست بودند. 
یک روز کک به مورچه گفت دلم از گشنگی ضعف می رود.» 
مورچه گفت من هم مثل تو.» 
کک گفت بریم چیزی بگیریم و شکم مان را وصله پینه کنیم.» 
و نشستند به صحبت که چه بگیریم؟ چه نگیریم؟» 
گردو بگیریم پوست دارد.» 
کشمش بگیریم دم دارد.» 
سنجد بگیریم هسته دارد.» 
بهتر است گندم بگیریم ببریم آسیاب آرد کنیم؛ بیاریم خانه نان بپزیم و بخوریم.» 
کک رفت گندم گرفت آورد داد به مورچه. 
مورچه گندم را برد آسیاب آرد کرد و آورد خانه. آرد را الک کرد و تو لاوک خمیر کرد و چونه درست کرد. 
کک هم رفت تنور را آتش کرد که نان بپزد. 
اما، همین که خواست نان اول را بچسباند به تنور پاش سر خورد؛ افتاد تو تنور و سوخت. 

مورچه شیون و زاری راه انداخت و از خانه رفت بیرون. بنا کرد به سر و سینه زدن و خاک به سر خودش ریختن. 

کفتری از بالای درخت پرسید مورچه خاک به سر! چرا خاک به سر؟» 
مورچه جواب داد کک به تنور؛ مورچه خاک به سر.» 

کفتر هم پرهای دمش را ریخت. 
درخت پرسید کفتر دم بریز! چرا دم بریز؟» 

کفتر جواب داد کک به تنور؛ مورچه خاک به سر؛ کفتر دم بریز.» 
درخت هم برگ هاش را ریخت. 
آب آمد از پای درخت رد شود، دید درخت برگ ندارد. پرسید درخت برگ ریزان! چرا برگ ریزان؟» 
درخت جواب داد کک به تنور؛ مورچه خاک به سر؛ کفتر دم بریز؛ درخت برگ ریزان.» 
آب هم گل آلود شد و رفت به طرف گندم زار. 
گندم ها پرسیدند آب گل آلود! چرا گل آلود؟» 

آب جواب داد کک به تنور؛ مورچه خاک به سر؛ کفتر دم بریز؛ درخت برگ ریزان؛ آب گل آلود.» 
گندم ها هم سر و ته شدند. 

در این موقع دهقان به گندم زار رسید و دید گندم ها سر و ته شده اند. 
دهقان پرسید گندم سر و ته! چرا سر و ته؟» 

گندم ها جواب دادند کک به تنور؛ مورچه خاک به سر؛ کفتر دم بریز؛ درخت برگ ریزان؛ آب گل آلود؛ گندم سر و ته.» 

دهقان هم بیلی را که دستش بود زد به پشتش و برگشت خانه. 

دختر دهقان وقتی دید باباش بیل زده به پشتش، پرسید بابا بیل به پشت! چرا بیل به پشت؟» 

دهقان جواب داد کک به تنور؛ مورچه خاک به سر؛ کفتر دم بریز؛ درخت برگ ریزان؛ آب گل آلود؛ گندم سر و ته؛ بابا بیل به پشت.» 

دختر هم کاسه ماستی را که دستش بود و آورده بود با نان بخورند ریخت به صورت خودش. 

ننه دختر تا او را دید، پرسید دختر ماست به رو! چرا ماست به رو؟»
 
دختر جواب داد کک به تنور؛ مورچه خاک به سر؛ کفتر م بریز؛ درخت برگ ریزان؛ آب گل آلود؛ گندم سر و ته؛ بابا بیل به پشت؛ دختر ماست به رو.» 
ننه هم همین طور که دم تنور نشسته بود و نان می پخت، ش را چسباند به تنور داغ. 
در این بین پسرش سر رسید و پرسید ننه جز و وز! چرا جز و وز؟» 

ننه جواب داد کک به تنور؛ مورچه خاک به سر؛ کفتر دم بریز؛ درخت برگ ریزان؛ آب گل آلود؛ گندم سرو ته؛ بابا بیل به پشت؛ دختر ماست به رو؛ ننه جز و وز.» 
پسر هم با نک قلم دوات زد یک چشم خودش را کور کرد. 
وقتی رفت مکتب، ملا دید یک چشم پسر کور شده.
 پرسید پسر یک چشمی! چرا یک چشمی؟» 

پسر جواب داد کک به تنور؛ مورچه خاک به سر؛ کفتر دم بریز؛ درخت برگ ریزان؛ آب گل آلود؛ گندم سر و ته؛ بابا بیل به پشت؛ دختر ماست به رو؛ ننه جز و وز؛ پسر یک چشمی.» 

ملا هم یک لنگ سبیلش را کند. 
وقتی ملا سوار خرش شد، خر پرسید ملا یک سبیل! چرا یک سبیل؟»

ملا جواب داد کک به تنور؛ مورچه خاک به سر؛ کفتر دم بریز؛ درخت برگ ریزان؛ آب گل آلود؛ گندم سر و ته؛ بابا بیل به پشت؛ دختر ماست به رو؛ ننه جز و وز؛ پسر یک چشمی؛ ملا یک سبیل.» 

خر رو دو پاش بلند شد و عرعر کرد 
کک به تنور به من چه؛ مورچه خاک به سر به من چه؛ کفتر دم بریز به من چه؛ درخت برگ ریزان به من چه؛ آب گل آلود به من چه؛ گندم سر و ته به من چه؛ بابا بیل به پشت به من چه؛ دختر ماست به رو به من چه؛ ننه جز و وز به من چه؛ پسر یک چشمی به من چه؛ ملا یک سبیل به من چه؛ می خندم و می خندم. به ریش همه می بندم.» 

ملا گفت بی خود که خر نشدی. این طور شد که خر شدی.» 

بالا رفتیم دوغ بود؛ پایین اومیدم ماست بود؛ 
قصه ما راست بود. بالا رفتیم ماست بود؛ 
پایین اومدیم دوغ بود؛ قصه ما راست نبود.


داستان زیبای بز بز قندی

روزی روزگاری در یک جنگل سبز یک بزبزقندی با سه بزغالش زندگی میکردن . بزبز قندی اسم بچه هاش رو گذاشته بود : شنگول ، منگول و حبه انگور .
بز بز قندی همیشه بچه ها رو نصیحت میکرد و میگفت هرگز در را به روی کسی که نمیشناسند باز نکنند و خیلی مواظب آقا گرگه باشند . او میگفت که آقا گرگه همیشه تو کمینه .
یک روز بزبز قندی تصمیم گرفت برای خرید از کلبه بیرون بره . او به بچه هاش گفت : شنگولم ، منگولم ، حبه انگورم ، من دارم میرم . رد رو رو کسی باز نکنین ها . »
بچه ها با هم گفتند : نه مامان بزی ، خیالت راحت باشه . »
بزبز قندی بچه ها رو بوسید و خداحافظی کرد و رفت .
حالا براتون بگم از آقا گرگه که پشت درختها ایستاده بود و کلبه بزبز قندی رو تماشا میکرد . وقتی بزبز قندی از کلبه بیرون رفت آقا گرگه خوشحال شد . او میخواست برای نهار سه بزغاله خوشمزه بخوره . کمی که گذشت آقا گرگه به طرف کلبه رفت و در زد .
بچه ها پرسیدند : کیه کیه در میزنه ؟ »
گرگه گفت : منم منم مادرتون . مادر مهربونتون . غذا آوردم براتون . دروباز کنین . »
بچه ها گفتند : مامان ما صدای لطیف و نازکی داشت . صدای تو کلفته . تو مادر ما نیستی . »
گرگه همانجا ایستاد و فکر کرد و چند دقیقه بعد دوباره در زد و با صدای نازکی گفت : بچه های خوب من . من مادرتون هستم ، در رو باز کنین . »بچه ها گفتند : اگه تو مامان ما هستی دستاتو از زیر در نشون بده . »آقا گرگه دستهاشو از زیر در نشون داد .
بچه ها گفتند : واه واه واه . چه دستهای سیاهی ، چه ناخونای بلندی ، مامان ما دستهای سفید و خوشکلی داشت و ناخوناش کوتاه و تمیز بود . تو مامان ما نیستی . »
آقا گرگه کمی فکر کرد و بعد به طرف آسیاب دوید ، دستهاشو تو آرد فرو برد ، ناخوناشو کوتاه کرد ، به طرف کلبه دوید و دستهاشو از زیر در نشون داد .
بچه ها گفتند : مامان ما حنا به دست داشت . تو مامان ما نیستی . »آقا گرگه به طرف خونه دوید ، دستهاشو حنا بست و به سرعت برق و باد به کلبه مامان بزی برگشت .
بچه ها با دیدن دستهای سفید و حنا بسته گرگ ناقلا ، گول خوردند و در رو باز کردن . آقا گرگه به داخل کلبه پرید و بچه ها رو دنبال کرد .حبه انگور که از همه کوچیکتر بود به داخل تنور پرید و قایم شد ولی شنگول و منگول بیچاره جایی برای قایم شدن پیدا نکردند .خلاصه گرگ ناقلا در یک چشم به هم زدن بزغاله ها را قورت داد ، لبهایش را لیسید و با خوشحالی گفت : به به چه ناهار خوشمزه ای نوش جان کردم . اون یکی بزغاله باشه برای بعد . الان شکمم جا نداره . »
و بس که سنگین شده بود همانجا نشسته خوابش برد .
حالا بشنوید از مامان بزی : او با سبد خرید از شهر برگشت ولی چه چیزی دید ؟
گرگ ناقلا با شکم باد کرده وسط کلبه دراز به دراز افتاده بود و اثری از بچه ها نبود .بز بز قندی بر سر خود کوبید و شروع به گریه کرد . حبه انگور که صدای مامان بزی رو شنید از تنور بیرون پرید و اشک ریزون ماجرا را تعریف کرد .بز بز قندی عصبانی شد . چاقوی آشپزخونه را برداشت ، به طرف گرگ پرید و شکمش رو پاره کرد . شنگول و منگول بیرون پریدند و مادرشون رو بوسیدند .
بزبزقندی شکم آقا گرگه رو پر از کاه کرد و اونو دوخت بعد گرگ گریان را با لگد از خونه بیرون انداخت .
بچه ها که درس بزرگی گرفته بودند به مامانشون قول دادن که همیشه حواسشون جمع باشه و گول کسی رو نخورن .
و بچه های خوب شما هم به یاد داشته باشید :
گرگ بدجنس شاید به صورت یه آدم در کمین شما باشه . همیشه به حرف مادرتون گوش کنید و در را بروی کسی که نمیشناسین باز نکنین . 
 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

وبلاگ شخصی مداح و خواننده انقلابی کربلایی اسماعیل ارندان 09168981577 فروشگاه اینترنتی فایل مارکت آموزش ربان انگلیسی utssea medadingtarh robina-kala-zahedan آموزش طراحی وب شعر دانلود بهترین های کامپوتر و موبایل خدمات بهینه سازی سایت